http://www.makepovertyhistory.org

Friday, September 08, 2006

A City That Makes Me Feel Nostalgic

1)
یه مقدار سخته که بعد از گذشتن از یه مسیر7-8 ساعته تو ماشین مستقیم بیای اینجا... یه مقدار قدم می زنم و از صدای گریه ی فامیلای خودمون دور می شم... مادربزرگم بود ............................ بهشت محمدی(قبرستان سنندج) یه فرق بزرگ با بهشت زهرای تهران داره که منو یاد تصویری که از قبرستان تو ذهنم دارم میندازه... سکوت...
2)
توی یه پراید سفید بدون صندوق! نشستم و تو تاریکی شب خیابون و کوچه هایی که رد می کنیم رو نگاه می کنم... جایی که بهش میگن خیابون فرح... اگه بگی "بچه خیابون فرح م" مثل این می مونه که تو تهران بگی "بچه جوادیه م"... همین طور که از وسط خیابون خشن رد می شدیم محسن (شوهرخواهرم) گفت الان اون وسط یه "خونه ی آدمای مهربون" می بینی... خونه ی پدربزرگ و مادربزرگش بود... و واقعا راست می گفت...
3)
توی خیابون شالمان (این اسم کردی نیست؛ آلمانیه!) داریم راه می ریم و دور و برم رو نگاه می کنم... این خیابونیه که بچگی هام رو توش گذروندم... نمی تونم بگم این خیابونو دوست داشتم یا نداشتم ولی به هرحال الان حس نوستالژیکی نسبت بهش دارم... و کلا نسبت به سنندج...
4)
توی خیابون 6 م بهمن مغازه ها و پاساژها رو نگاه می کنم و سعی می کنم جدیدا رو از قدیمیا تشخیص بدم... یه پاساژ اون طرف خیابون هست که قبلا نبود... یکی دو تایی که کنارش هستن هم عوض شدن... مهم نیست، نمی شه شمرد؛ این خیابون خیلی عوض شده. این یکی از خیابونای اصلی برای قدم زدن و خریده... جزو معدود خیابونایی هم هست که با اسم الانشون شناخته میشن!... همینطور که راه می رم به این فکر می کنم که اینجا چقدر کافی نت زیاد شده... و این یعنی شهرستان!... چیزی مثل کافی نت توی همچین شهری یا نمیاد یا پر میشه!... می رم توی یکیشون و سعی می کنم 1-2 ساعت به زندگیم برگردم!
5)
بازم توی همون پرایدی که گفـتم! نشسته م (صاحبین پراید مذکور غزال و محسن - خواهر و شوهرخواهرم- هستن!)... از جاده ی شیبدار بالا میریم و شهر رو نگاه می کنم... از روی کوه آبیدر... اینجا ام یکی از معدود جاهای تفریحی شهره و مردم علاقه ی عجیبی به اینجا اومدن دارن... البته شاید به این دلیل که جاهای دیگه ای که می تونن برن تعدادشون خیلی زیاد نیست!
6)
الان تهرانم و پشت کامپیوتر نشسته م و به سنندج فکر می کنم!


سنندج؛ از روی کوه آبیدر